در کوچه باغهای شعر کمال خجندی

                                                                                         گـــر بجـــو يند به صد قـــرن  نـــيابند، كمال
                                                                                         بلبلی چون تو خوش الحان به چمنهای خجند

                                                                                                                                ‹ كمال خجندی ›
آغازين سخن
خجند، چه طنيني دارد اين نام! چه دشوار است و غم انگيز كه شكوه و عظمت در هالۀ اندوه جلوه گر شود. اين شهر چه نام هايي را تداعي ميكند و چه سرگذشتي بر آن رفته است! پرورشگاه ده ها دانشمند بزرگ، فيلسوف، سخنور و هنرمند كم بديل، اما در برهه هاي از تاريخ اسير زنجير تسلط بيگانۀ فرهنگ ستيز و زدايندۀ هر چه معنويت و اصالت و هر چه رنگ و بوي سنتي و بومي. دلها غرقۀ شادي مي شود كه ديگر خجند از بندها رسته است و طلسمها شكسته و اميد فراوانست كه باز بتواند فرزنداني بپرورد كه صلابت نام شان در گنبد تاريخ هياهو برانگيزد.

كمال از آن پرورده گان دامان پاكيزۀ خجند است كه تا زبان فارسي دري زنده است و تا شعر فارسي دري بر لبها جاري و بر روانها جاريست آرامگاهش گلباران است و روحش نور باران. شعر او يك جريان ملايم و يك جويبار زلال است كه اگر چه گاهي سرچشمه هايي در نظيره گويي دارد، دلنشين است و خواندني و در لحظه هاي ناب زنده گي ميتوان از آن چتر سبزي فراز سر افراشت. شايد امروزه جز خبره گان اهل تاريخ كمتر كسي آگاه باشد كه سلجوق نياي بزرگ سلجوقيان در همين خجند به خاك سپرده شده است، ولي كيست كه نداند خجند گهوارۀ كمال است و كمال در همين مهد زرين پرورش يافته است تا بدانيم كه سطوت زور مندان روزي بيش نيست، اما آواز شاعران را نمي شود در گلوگاه آنان خاموش كرد.

در كليت مي توان گفت كه شعر كمال خجندي آميزۀ ييست از لطافت كلام، رقت معاني و دقت در مضمون آفريني، ولي با اين حال شعر نزد او پيوسته چنان وسيله يي براي بيان انديشه هاي بلند عرفاني و احساس و عواطف عارفانه مطمح نظر بوده است. با اين پيش زمينۀ گلگشتي داريم در باغستان شعر و انديشۀ اين سخن پرداز نام آور.


يك نگاه كلي:

كمال عمدتاً شاعريست غزلسرا و غزلهاي او چنان طيفي از نور با موجهاي رنگيني از تصوف، عرفان، انسان دوستي، عشق و آزاده گي آميخته است. به همين گونه آميزه هاي طنزي در زبان شعري كمال كاربرد گسترده يي دارد، چنان كه او بدين شيوه همۀ زاهدان سالوس و صوفيان دروغين و مصلحتي روزگار را به آوردگاه فرا مي خواند و آن همه سالوس و دروغ را آماج تير انتقاد خويش قرار مي دهد:

صوفيان گويند چون ما خيز و در رقص كمال
حالــت و وجــد ريايــي خــوش نــمي آيــد مرا


از نظر او هر كسي لياقت قرب دوست را ندارد و تنها آنهايي كه از هالۀ سوداي هر دو جهان فارغ اند و سينه را از حب جاه و مال خالي ساخته اند، سزاوار اين مرتبت اند:

دست بوس دوست مي خواهي بشو دست از دو كون
دســـــت آلـــــوده نـــشايد مـــــرحـــباي دوســت را
دوســـتي هـــاي هــمه عـــالم بـــروب از دل كــمال
پـــاك بايــد داشـــتن خلـــــوت ســـــراي دوســت را


سماع و حالت كمال از گونۀ ديگر است. غبار ريا را بر آن راهي نيست و از اين روست كه ريا پيشه گان روزگار به چنان حالتي نمي توانند برسند.

ســـماع مـــا بـه زاهــــد در نگـــيرد
در اين صحبت مگر بيگانه يي است


و اما بيگانه گي در ميان كمال و زاهد از كجا سرچشمه مي گيرد؟‌ درست از اين جا كه انديشه هاي عرفاني كمال تا آن سوي دنيا و عقبي سير مي كند، در حالي كه زاهد به بهشت ميانديشد و به بهشت عشق مي ورزد و كمال به مالك بهشت.

زاهدان كمتر شناسند آن چه ما را رهبر است
فكــر زاهـد ديگر و سوداي عاشق ديگر است
ناصيحا دعـوت مكن ما را به فـــردوس برين
كاســـتان همت صاحـــبدلان زان برتــر است
ما به رنــدي در بساط قـــرب رفتـــيم و هنوز
همچنان پـــير ملامـــتگر به پـاي منـــبر است


چنين است كه كمال چنان سيمرغي با بالهاي عشق و عرفان اوجهاي آزاده گي را تسخير مي كند و بر بام عنايت سلطاني فرو نمي آيد.

عـــــالم آزاده گـــي خـــوش عالمـــيست
اي دل آن جا رو كه آن جا خوشتر است
انـــــدرين پســـتي دلـــت نگــــرفت هيچ
عـــزم بالا كـــن كـه بالا خوشـــتر است
عاشـــقان را دل بـه وحـــدت مـــي كشد
مـــرغ آبي را به دريــا خوشـــــتر است


كمال از آن جهت از عنايت هر سلطان بي نياز است كه او خود را در اقليم عشق و آزاده گي سلطاني ميداند.

كـــمال از پادشاه دارد فـــراغت
به وقت خويش از هم پادشاه بود


بدون ترديد اين تأثير اكسير عشق است كه اين قاف نشين فقر و عرفان را به اورنگ پادشاهي معنويت مي رساند.

عشق حـــرفيست كه دال اســت به آيات كمال
آن كه در قـــــال فــرو مانـد نشد واقـــف حال
زاهـــــد خشك در انــكار محـــــبان جــان داد
گو بخــور خاك كه محـروم شدي ز آب زلال
ورق عـــــلم بگـــــردان قـــــلم زهــــد شـــكن
ســـاكن راه يقـــين شو گـــــذر از كـوه خــيال
تن چه كار آيد اگــر جــان سـوي جانان برود
سيل چون ريخت به دريا چه كشي رنج سفال
دل گمــــگشـــته ز نقصـــان فـــــراق آيــد باز
اگـــــرش داعــــيۀ وصـل رســـاند به وصـال


كمال به مانند شاعران عارف ديگر باورمند است، آن عده كساني كه بت غرور در بر دارند و اژدهاي نفس خويش را پرورش ميدهند و هيچگاهي آماده به شهادت در راه حقيقت نميشوند، بي ترديد كه به سرزمينهاي بامدادي عشق نمي توانند برسند.

از عشق دَم مزن چو نگشتي شهيد عشق
دعـوي اين مـقام درست از شهادت است
بشكن بت غـــرور كه در ديــن عاشــقان
يك بت كه بشكند به از صد عـبادت است


آن گونه كه مولانا جلال الدين محمد بلخي مي گويد:

مـــادر بـــت هـا بــت نفـــس شـــما ست
زان كه آن بت مار و اين بت اژدهاست


شيخ كمال به خاطر طي مراحل و عبور از شهر هفت گانۀ عشق به داشتن مرشد و سالك باورمند است و از اين نقطه نظر او يك عارف اويسي نيست.

ســـفر عشـــق تـــو بـي واسطۀ راهـــبري
حد مانيست كه اين ره رهي نامحدود است


او زماني كه عقل را در برابر آيينۀ عشق قرار مي دهد و يا زماني كه در راه رسيدن به آن حقيقت برتر، عشق را با عقل مقايسه مي كند به باور داشتهاي زيرين مي رسد:

به آب علم بشوييد روي دفــتر عقل
به نور عشق رخ عقل را سياه كنيد


و يا در بيت زيرين:

به نور عقـل نتوان رفـت راه عشـق اي عاقل
ز مجنون پُرس اگر داري طريق حي ليلي را


و به همين گونه در جاي ديگري:

خلعت عشق نيست لايق عقل
كاين قبا بر قـد دل آمد راست


در نزد كمال مراد ازعلم، کل است و آناني را كه علم آموخته اند، ولي توسن عمل در برهوت جهالت و ظلمت مي رانند نكوهش مي كند.

هدايه خواندي و هيچت هدايتي نرسيد
عـنا كشيدي و ز آنـسو عـنايتي نرسيد


و در جاي ديگر:

در عــلم محققان جدل نيست
از علم مراد جز عمل نيست


غزلهاي كمال از نظر وزن و رديف گسترده گي قابل تأملي دارند. حتي كمال در وزن شاهنامه نيز غزلي دارد به اين مطلع:

ببايد بر آن ديده بگريست زار
كه محــروم ماند ز ديدار يار


در هم آميزي بيش از حد شعر كمال با صنعت مبالغه گاهي سبب مي شود تا جنبه هاي عاطفي شعر او صدمه ببيند. غير از اين او با آن كه در شماري غزلهايش از قوافي و رديفهاي دشواري استفاده مي كند با اين حال اين استادي را از خود نشان داده است تا رواني و سلاست سروده هاي خود را حفظ كند. از اين نقطه نظر شعر او با شعر حسن دهلوي شباهت هاي زيادي به هم مي رساند. اساساً در مورد كمال عقيدۀ پژوهشگران چنين است كه او در شاعري از حسن دهلوي تتبع مي كرده است. چنان كه مولانا عبدالرحمان جامي در « نفحات الانس » در اين ارتباط نوشته است: " در ايراد و امثال و اختيار بحرهاي سبك با قافيه ها و رديفهاي غريب كه سهل ممتنع نماست، تتبع از حسن دهلوي مي كند، اما آن قدر معاني لطيف كه در اشعار وي هست در اشعار حسن نيست و آن كه وي را دزد حسن مي گويند بنابه همان تتبع مي تواند بود. در بعضي ديوانهاي او ديده شده است كه:

كس بر سر هيچ رخنه نگرفت مرا
معــلوم هــمي شد كه دزد حسنم "

كمال عمدتاً غزلهاي خود را در هفت بيت مي سرايد و آن گونه كه خود گفته است:

به بوســتان سخـــن مرغ طــبع من اكثر
به هفت بيت شود نغمه ساز و قافيه سنج

گاهي هم كه غزلي از هفت بيت كوتاه تر مي شود، اين گونه مسأله را بيان مي كند:

كمال اين يك غـزل گو باش كوتاه
ز كوتاهي چه نقصان زبور است


كمال و عمر خيام

باغستان شعر كمال هر چند با گلهاي رنگين عشق، عرفان و تصوف آراسته شده است، با اين حال گاه گاهي در اين باغستان پدرام مي توان به جلوه هاي از انديشۀ حكيم بزرگ، عمر خيام نيز دست يافت:

كمال:‌
رو غــنيمت شـــمر امـــروز كـــمال ايـن دم را
زان كه اندر دو جهان خوشتر از اين دم نيست


عمر خيام:
اين قـــافـلۀ عـمر عـجب مـي گذرد

درياب دمي كه با طـرب مي گذرد
ساقي غم فرداي قيامت چه خوري
پيش آر پـياله را كه شب مـي گذرد


كمال:
دست نديد عاشـق مسكين به گـــردني
تا روز گار خاك و جودش سبو نكرد


عمر خيام:
اين كوزه چو من عاشق زاري بود است
در بـــند ســـر زلـــف نــگاري بود است
اين دســـته كـــه بـر گـــردن او مي بيني
دستيــست كه بر گـــردن ياري بود است


كمال:
كنون گر فرصتي داري منه يك لحظه جام از كف
كه خواهد كـوزه گر روزي ز خاك ما سبو كردن


عمر خيام:
بر خـــــيز و بــيا بـــتا بــراي دل ما
حل كـن به جـمال خويشتن مشكل ما
يك كـوزه شـراب تا به هم نوش كنيم
زان پيش كه كوزه ها كنند از گل ما


به همين گونه مي توان نمونه هاي ديگري از شعر هاي كمال ارائه كرد كه انديشه هاي فلسفي عمر خيام بر آنها سايه انداخته است. با اين حال كمال در ديوان غزليات خود تا جايي كه من ديده ام مستقيماً از عمر خيام ياد نمي كند و گاهي هم در انديشۀ آن نيست تا شعر خود را با او مقايسه كند. شايد به دليل اين كه كمال عمدتاً علاقه دارد تا با شاعران غزل سرا به مصاف بر خيزد و عمر خيام چيزي به نام غزل ندارد، و هر چند او با همان ترانه هاي معدودش توانسته تا خود را در صف بزرگترين شاعران كلاسيك فارسي دري جاي دهد. غير از اين ممكن كمال دريافته بوده است كه ترانه سرايي با عمر خيام ختم شده و ترانه هاي خود را قابل مقايسه با ترانه هاي او ندانسته است. اين در حاليست كه سه قلۀ عظيم غزل سرايي فارسي دري « سعدي، مولانا، و حافظ » را به آوردگاه سخنوري خود فرا مي خواند و از مقابله كردن با آن ها هراسي ندارد.


كمال و حافظ

كمال در ميان شاعران همروزگار خويش از همه بيشتر به خواجۀ رندان حافظ شيرازی نظر داشته است. با اين حال يكي از غزلهاي كه به اقتفاي حافظ سروده او را در غزل سرايي هم عنان خويش نمي داند كه بدون ترديد كمال با آن نفس عارفانۀ كه داشته است در اين ارتباط دستخوش فوران احساسات شده است. به قول شاعر و ادبيات شناس بزرگ كشور واصف باختري شمار غزلهاي كمال به پيروي و اقتفاي حافظ سروده شده است دست كه به پنجاه غزل مي رسد.

حافظ:
شراب تلخ مي خواهم كه مرد افگن بود زورش
كه تا يك دم بـياسـايم ز دنـــيا و شـــر و شورش


كمال:
دل مسكين كه مي بيني از اين سان بي زر و زورش
به خـاك ميكـــده كـــردند خوبـــان مفـــلس و عورش


حافظ:
فاش مي گوم و از گفتۀ‌ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هـر دو جهان آزادم


كمال:
باز در عشق يكي دل به غـلامي دادم
خواجه را گـــو كه بيايد به مباركبادم


حافظ:
بــيا تا گل بيفشانيم و مي در ساغــر اندازيم
فلك را سقف بشگافيم و طرح نو در اندازيم


كمال:
بـيا سـاقي كه بيـخ غـم به دور گل بر اندازيم
بت گلرخ طلب داريم و می در ساغر اندازيم


حافظ:
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كـز چشم بـــيمارت هزاران درد بر چينم


كمال:
چه خوشــتر دولــتي زيــنم كه يك دم با تو بنشينم
كه سيري نيست از رويت مرا چندان كه مي بينم


حافظ:
گرچه افـتاد ز زلفش گرهي در كارم
همچنان چشم گشاد از كرمش ميدارم


كمال:
من از اين خرقۀ آلوده كه در بردارم
عار باشد اگـر از خويش نباشد عارم


حافظ:
مژدۀ وصل تو كو كز سر جان بر خيزم
طاير قدسم و از هــر دو جهان بر خيزم

كمال:
نقد جان چيست كه در دامن جانان ريزم
گر بخواهـد زسر جان و جهان بر خيزم


حافظ:
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديــده نـــيالوده ام به بـــد ديدن


كمال:
چو زلف يار ز خود لازم است ببريدن
گر اختـــيار كــني خـــاك پاش بوسيدن


حافظ:
آن سيه چـــرده كه شــيريني عالم با اوست
چشم مي گون لب خندان دل خرم با اوست


كمال:
آن چه روييست كه حُسن هــمه عــالم بـا اوست
دل در آن كوي نه تنهاست كه جان هم با اوست


حافظ:
زان يار دلـــنوازم شكريست با شكايت
گرنكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت


كمال:
اي ابـتداي دردت هر درد را نهايت
عشق ترانه آخر شوق ترا نه غايت


حافظ:
زلف آشفته و خـوي كـرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست


كمال:
ما در اين دير فـــتاديم هـم از روز الست
رند و ديوانه و قلاش و خراباتي و مست


حافظ:
كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد
يك نكـته ازين معـني گفـتيم و همـين باشد


كمال:
گر مه به زمين باشد آن زهره جبين باشد
دوري طلــبد از مـا، مـه نــيز چنين باشد


حافظ:
ز گريه مـردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبت حال مردمان چون است


كمال:‌
مرا كه سـاغر چـشم از غم تو خون است
چه جاي ساقي و جام شراب گلگون است


حافظ:
شاه شمشاد قـــدان خسرو شــيرين دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان


كمال:
نقش كن خواجه علي رغم صراحي شكنان
بـــادۀ تلـــخ بــه يـــاد لــب شـــيرين دهنان


با اين همه اگر در يك جهت كمال خجندي در پاره يي از غزلهايش به استقبال حافظ مي رود در جهت ديگر بنابر عقيدۀ برخي از پژوهشگران عرصۀ ادبيات كلاسيك فارسي دري او از شماري آن شاعرانيست كه به نوعي بر شعر حافظ اثر گذار بوده اند. در همين حال آن شمار عرافاني كه به صحبت شيخ كمال و حافظ رسيده بودند بدين باور بوده اند كه صحبت شيخ بهتر از شعر او بوده است، در حالي كه شعر حافظ را نسبت به صحبت او بهتر دانسته اند.


كمال و شيخ سعدي

دومين شاعري كه بيشتر مورد توجه كمال قرار گرفته شيخ اجل سعدي شيرازيست. شيخ كمال در پاره يي از غزلهايش به سعدي اقتفا كرده و در مواردي خواسته است تا به غزلهاي سعدي پاسخ گويد.


سعدي:
اي بـه خلـق از جهانـــيان مـمتاز
چشم خلقي به روي خوب تو باز


كمال:
آرزو برده ام كه چشم تو باز
كشدم گه به عشوه گاه به ناز


سعدي:
زمن مپرس كه از حال او دلت چون است
از او بپرس كه انگشــتهاش در خون است

كمال:
خوش است اگر به حديث كمال داري گوش
لــطافــت سخــنانش چــو در مكــنون است


سعدي:
معلمـت هـمه شـوخي و دلـبري آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگـري آموخت


كمال:‌
تـــرا دو رخ بــه دو خــط فــن دلـــبري آمـوخت
تو از دو چشم و دو چشم از تو ساحري آموخت


سعدي:
تو آن نه اي كه دل از صحبت تو بر گيرند
و گــر ملــول شـوي صــاحب دگــر گيرند


كمال:
به مجلسي كه ز روي تو پرده بر گيرند
چـراغ و شمع بر افروختن ز سر گيرند


از مضمون پاره يي از غزلهاي كمال چنين مي آيد كه او جداً با خواجۀ شيراز حافظ و شيخ اجل سعدي داعيۀ همچشمي داشته و شعر آن دو را برتر از شعر خود نمي دانسته كه جاي تأمل است. چنان كه زماني او اين غزل حافظ را:‌

ستاره يي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رمــيدۀ مـا را انـيس و مونس شد


استقبال مي كند و در مقطع غزل حافظ را هم عنان خود نمي داند.

نشد به طـــرز غــزل هم عنان ما حافظ
اگر چه در صف سلطان ابولفوارس شد


همچنين در غزلي كه در اقتفاي سعدي سروده است، بدينگونه خود را با او مقايسه مي كند:

گفــتم جــوابــي نـه كــم از گفــتۀ سـعدي
بل اين دو غزل خوبتر از يك ديگر افتاد
اين لاف نه در خورد كمال است و ليكن
‹ بارستم دستان بزند هـــر كه در افــتا ›


مصراع آخرين از سعدي است كه كمال آن را تضمين كرده است. كمال در شاعري نه تنها خود را از حافظ و سعدي كمتر نمي انگارد، بلكه زاد گاه خويش، خجند را نيز با شيراز به گونۀ زيرين مقايسه مي كند:

گـــر بنگـــــرد روانـــي آب سخـــن كــمال
از چشمه سار خويش رود خضر شرمسار
خــاك خجـــند را كـه ز شـــــيراز كـــم نهد
آرد به روز گـــــار تــــو آبـي به روي كار

فلكلور در شعر كمال:

يكي از ويژه گيهاي غزلهاي كمال اين است كه در آيينۀ غزلهاي او گاه گاهي جلوه هاي از ادبيات و باورداشت هاي مردم چون ضرب المثلها، كنايه ها، مصطلحات و باورداشت هاي مردم نيز تجلي مي يابند و اين امر مي تواند سبب رنگيني بيشتر شعرهاي او مي گردد.

1- ضرب المثل ها:

*- ديوارها موش دارند موشها گوش دارند

ديوار گـوش دارد و اغــيار نيز چشم
ما چون كنيم با تو ز بيرون در سخن


*- تا باد نباشد درخت نمي جنبد

راست گويند كه هواييست ز تو برسرسرو
كه نجنبد به يقـــين هيـــچ درخـــتي بي باد

*- كج بنشين، راست بگو

ابرويش گفت كه فتنه كار من است
كـــج نشتست و راسـت مي گـــويد


*- مامور معذور است

بر غمــزه منه گناه خونم
مامور بود هميشه معذور


*- خدا عقلش بدهد يا مرگ

ناصحم گفتا به خوبان دل منه
اي خـــدا عقلش بده يا آن دگر


*- آب كه از سرگذشت چه يك نيزه چه صد نيزه

مني گـــريان چكنم ز ان مـــژه و غــمزه حذر
چه يكي نيزه چه صد چون بگذشت آب از سر


*- آتش كه در گرفت، خشك و تر مي سوزد

تا خشك و تر نسوزد منشين به دل فروزان
پروانه ســوخت آن گه با شــمع شد مجالس


*- سيب بخور ترا به باغ چه كار

به بوسه، سيب دقـن گفتمش گلشن كيست
كمال گفـت تو انگور خور مپرس از باغ


*- چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است

گفته اي صورت او مظهر معنيست كمال
خود عـيان است چه حاجت به بيان است


2- كنايه ها


*- انگشت نما: کنايه از شهرت کسی در ميان مردم است كه گاهي اين شهرت مي تواند بار منفي نيز داشته باشد.

آن چنان زار و نزار است ز سودات كمال
كه چو ماه نو از ابروي تو انگشت نماست


*- لب گزيدن: كنايه از حسرت و افسوس خوردن و گاهي هم كنايه از تعجب است.

گفتمش از دهانت اي بت چين
كام من غير لب گزيدن نيست


*- بي آب شدن: كنايه از رسوايي و بي آبرو شدن است.

بر درت بـي آب شـد اشـــكم ز بســـيار آمدن
بعد ازين مي خواهم از چشمم گهر بار آمدن


*- فلك زده: كنايه از انسان بدبخت و تلخكام.

بر فـلـــك مي زنـم ناوك آه
تا بداني كه ما فلك زده ايم


سوداي خام يا سودا پختن: كنايه از آرزوي محال است.

دل كه سوداي تو مي پخت كبابش كردي
بود غمـــخانۀ ديـــريـنه خـــرابش كردي

*- از خود رفتن: كنايه از بيهوش شدن است.

عكس رويت چو فـــتد در آب، آب از خـود رود
گر فشاني زلف مشكين، مشك ناب از خود رود


*- دندان طمع بركندن: كنايه از نا اميديست.

گر به سنگ ستمم عشق تو دندان شكند
دل ز لــبهاي تو دنـــدان طـــمع بر نكند


*- گوشمالي دادن: كنايه از تهديد كردن و جزا دادن است.

چشم مستـت گوشـمال نرگس پرتاب داد
طاق ابرويت شكست گوشۀ محراب داد


*- كجدار و مريز:

گفته اي زلف كجم دار به دست دگري
ماند اين نكته همان كه كجدار و مريز

و يا:

كرد خون همه بر گردن زلف
گفت كجدار طـــره را و مريز

*- گندم نماي جو فروش: كنايه از انسان دو روي.

روي گندمگون نمود و جان من چون جو فروخت
از چه رو شد اين چنـين گــندم نــماي جــو فروش


*- كارد به استخوان رسيدن: كنايه از نهايت تحمل و حوصله است.

ليكـن نـــبرم ز تيغ تو مهر
گر كارد رسد به استخوانم


*- دست شستن: كنايه از صرف نظر كردن است.

كمال از خضر پرسش كرد وصف چشمه اش گفتا
چو آن لب ديده ام زان آب اكـنون دسـت مي شويم


*- دهان باز: كنايه از حيرت است.

آن لب لعل كـــز و مانـد دهـــان همه باز
باز بپرسيد كه دو شينه به دندان كي بود


*- زخم زبان: كنايه از طعنه زدن.

دلـم به زخـم زبانها نگـردد آزرده
كه عشاق تو بود كندۀ تبر خورده


كندۀ تبر خورده خود كنايه ييست از انساني كه مصيبتهاي زنده گي را با خاموشي تحمل كرده و پيوسته از دوست و دشمن شكنجه ديده است. مي شود گفت كندۀ تبر خورده يعني مردم افغانستان.

*-چربيدن: كنايه از توان پيروزي و برتري است.

چــراغ روي تو بر آفـتاب مي چربد
لبت ز قند چو حلواي ناب مي چربد


و يا:

به حسن از ماه مي چربي و پروين
اگـــر منكـــر شـــوي ايـنك تـــرازو



3- سنت ها و باور داشت هاي مردم

كمال همچنان به باورداشتهاي مردم و سنت هاي حاكم در جامعه نظر داشته و گاهي از چنين مسايلي در بيان انديشه هاي شاعرانۀ ‌خود سود برده است. به گونۀ نمونه در ميان مردم چنين باوري وجود دارد كه زمرد چشم اژدها را كور مي كند و انسان را از تأثيرات نظر بد درامان نگهميدارد. البته اين امر پيش از كمال در شعر شاعران ديگر نيز ديده شده است، ولي كمال با استفاده از چنين باور داشتي خواسته است تا يك بار ديگر ضديت خود با زاهدان سالوس را بيان كند.

شراب لعل مي نوشم من از جــام زمرد گون
كه زاهد افعي وقتست مي سازم بدين كورش


به همين گونه رسم نان و نمك به گونۀ يك سنت پسنديده در ميان تاجيكان همچنان باقيست. سال 1375 خورشيدي كه به مناسبت جشن استقلال تاجيكان با شمار ديگري از شخصيت هاي فرهنگي كشور به تاجيكستان دعوت شده بوديم در فرودگاه شهر دوشنبه همين كه از هواپيما فرود آمديم از ما با نان و نمك پذيرايي شد. البته سنت نان و نمك خود ريشه هاي ژرفي در آيين عياري و جوانمردي دارد و از فلسفۀ گسترده يي بر خوردار است كه عجالتاً‌ جاي بحث آن نيست. كمال بار بار در شعر هاي خود به اين رسم ديرين سال اشاره هايي دارد. چنان كه در بيت زيرين:

گر كشي خوان وصل، لب بگشا
كه نخســت از نــمك كنـند آغــاز


كمال و شاعران ديگر

در ديوان كمال افزون بر سعدي و حافظ نام شاعران دگري نيز آمده است. كمال مرتبۀ شاعري خود را با آنها در ترازوي مقايسه مي گذارد كه نهايتاً پلۀ شعرهاي خود را نسبت به آنان سنگين تر مي يابد. تنها از آن ميان به مولانا جلال الدين محمد بلخي و شيخ فريد الدين عطار با نوع احترام بر خورد مي كند.

يار چو بشنيد گفـــتار كمال
گفــت مولانايي و عطار ما


و باز هم در ارتباط  به عطار:

صوفيان مست شدند از از سخنان تو كمال
كه در انـفاس تو بـوي سخـــن عطار است


به هر حال آن گونه كه ديده مي شود كمال به گونه يي مي خواهد خود را چه در سخنوري و چه در نفس عارفانه همسنك با شيخ فريد الدين عطار، مولانا، سعدي و حافظ بنماياند. به همين گونه از حكيم نظامي گنجه يي نيز به احترام ياد مي كند. او را مالك گنجينۀ معاني مي داند. مصراعي از ‹ مخزن الاسرار › او را تضمين مي كند و با اين تضمين ميخواهد از قول او قلم خود را كليد در گنج حكيم توصيف كند.

كــرد حكـــيمي ز نظامي سوال
كاي به سر گـــنج مـــعاني مقيم
هست در انگــشت كــمال آن قلم
يا نه عصــاييست به دسـت كليم
گفت قلم نيست عصا نـيز نيست
"هست كلـــيد در گـــنج حكــيم"‌


شاعران ديگري كه در ديوان او چهره نموده اند، نه تنها از آن ها به احترام ياد نشده است، بلكه مورد انتقاد هاي شديد او نيز واقع شده اند. به گونۀ نمونه او عصار تبريزي را شاعري مي داند كه خون هزار ديوان را به گردن دارد.

عاقبت عصار مسكين مرد و رفت
خون ديوانها به گردن برد و رفت


سخنان سلمان ساوجي را هيچ مي داند:

يكي شعر سلمان از اين بنده خواست
كه در دفـــترم زان سخن هيچ نيست
بـــدو گفــتم اين نكـــته هــا را جواب
كزان سان دري درعــدن هيچ نيست
مـــن از بهـــر تـو مي نويـــسم، ولي
سخـــناي او پيـش مـــن هيـــچ نيست


كمال اسماعي را در سخنوري همپايۀ خود نمي داند.

بـــود وقـــتي، كــــمال اســـماعيل
شــــرف روز گار اهــــل سخـــن
به كـــمال تو در سخـــن امـــروز
آن كمال اين شرف نداشت كه من


از سوزني سمرقندي چنين تصويري به دست مي دهد:

آواز حـــــزيـــن ســـــوزنـــــي را
مشـــــنو كــــه كنند عـــــيب بسيار
خشك است و غمين و تيز و باريك
چـون ســـوزن خـــار هــاي ديوار


به همين سان از ظهير و انوري نيز ياد كرده است، ولي آن دو را نيز در عرصۀ سخنوري هماورد خود نمي داند:

ديــوان تو گـــر كسي بخواند
در پيــــش سخـــنوران عــالم
زين گفته رود ظهير از جاي
چـه جـاي ظهـــير انوري هم
چون كوه خجند آمد اين شعر
بــا آب بلـــــند نـــــام  محــكم


كمال از اين همه مقابله و مقايسه سر انجام به چنين نتيجه يي مي رسد:

خـــتم شد بر كمال لـطف سخـــن
هر چه بعد از كمال نقصان است


كمال نه تنها لطف سخن را بر خويش ختم شده مي داند، بلكه مي پندارد كه طرب آباد سخن نيز از شعر هاي او آبادان است.

تــا فكـــــرت مـــن نهـــاد بنـــياد سخـــن
آبـــاد شـــد از من طـــــرب آباد سخـــن
مي خواست سخن داد زدست بي طبعان
دادم بـــه بشـــارت خــــــرد داد سخـــن


سخن آخر اين كه شعرهاي كمال نخستين بار به وسيله يكي از مريدانش به سال 798 هجري گرد آوري شده است. سال خاموشي او را 803 هجري دانسته اند. در ارتباط به سالروز تولد او هنوز اطلاعاتي روشني و دقيقي در دست نيست و اما از تاريخ خاموشي كمال معلوم مي شود كه او بايد در اوايل سدۀ هشتم هجري در خجند به دنيا آمده باشد.

اسد  1375 خورشيدي شهر كابل

های، ای نقاش، ای برادر
نگرش عمودی بیدل
ما و پاکستان بارِ دوم
دو گلِ میخک از آن روز
در آن سوی خط قرمز
خاموشی آیینه
حیدری وجودی
جلیل شبگیر پولادیان
تا پلکانِ هشتاد
پیلان سفیدی سلطانی
از حسنک وزیر تا اجمل
تا بارانِ دموکراسی
آن هفت خوانِ رستم
بازارگانِ بغداد
تا آن مثلثِ مهربانی
آن تارِ خامِ گسسته
ماجرای شعرِ زیبایی
ستایشگرِ آزادی
خراباتیان سوگوارِ کابل
در سوگِ آن چراغدارِ صدا
گلِ سوری پَرپرَ شد
فریادی برای همۀ زنان
آیا شعرِ فارسی دری در
خورشیدی من کجایی
ماۀ شبِ تار کجا رفته ای
نگرشی تازه بر زنده گی غبار
نگاهی به طنز های نجیب الله
ازهر فیضیار غزنوی
کتابسوزان در انجمن
نگاهی به فراسوی بدنامی
سالنمای بت شکن
و آن نهالِ پنجاه ساله
در امتدادِ دریا و آن شبِ
لحظه ها و خاطره ها
از دهکده و دریا
منارِ جام در فهرستِ آثار
در سراپردۀ تندیس ها
پاسخی به داکتر مِهدی
همان آش و همان کاسه
پیشینۀ پارلمان یا شورا
نقشِ احزابِ سیاسی و نهاد
مطبوعاتِ آزاد در افغانستان
آب و دانۀ رُمان نویسی
خون را به را به سنگفرش
شعرِ سیاسی و چگونگی آن
Email_13
آیه های منسوخ
نخستین جوایزِ ادبی
تجربه و چگونگی آن
جامعۀ مدنی در اندیشۀ فارا
در حاشیۀ قیامِ سوم حوت
خواب آلوده گانِ دموکرات
رنگین کمانِ واژه و آفرینش
نکته ها در ارتباط به گزارش
پیک خورشید و سه دیوان
با مُشکِ آبی تا درایی بغداد
بخشنده آتش
یک سده روزنامه نگاری
چند سطرِ کوتاه برای اسحاق
سطرهای پراگنده یی برای
پاییزیی بی برگشت
دریا در کوزه یی نمی گنجد
سیرِ تاریخی فانون اساسی
دموکراسی یعنی من هم هستم
شعرِ آگاهی شعرِ آرمان
پیام جشنِ شعر خوانی
مفهوم و ساختارِ پارلمان
داریوش در حاشیۀ دو نفری
به دنبالِ تداومِ فریاد
پیش درآمدی بر طنز نویسی
یکی دو نکته در بارۀ جامعه
در کوچه باع های شعرِ کمال
آزادی در زندان
در حاشیۀ زبان و ادبیاتِ ترک
آزادی بیان