به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

لحظه ها و خاطره ها

غمی در دلم شور میزد و همه چیز در نظرم کسالت آورمی آمد، کنار پنجره رفتم تا بیرون را تماشا کنم، فضا خاکستری بود. فکر کردم که هوا بر دوش درختان سنگینی می کند. مردم چنان انبوهی از مورچه گان در رفت و آمد بودند و فکر کردم که همه شان گرسنه اند. ازبیرون بدم آمد. ازکنار پنجره برگشتم و در گوشۀ اتاق چشمم به گلستان شیخ اجل سعدی شیرازی افتاد. یادم آمد که دوستی روزگاری برایم هدیه کرده بود. گلستان را برداشتم. خواستم لحظۀ با آن مصروف شوم. کتاب راگشودم و چشمم بر این حکایت افتاد:« هرگز از دَور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوش نداشتم، به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم»ازخواندن این حکایت نوع آرامشی روحی برایم دست داد.

فکر کردم که نقبی به سوی نور گشوده ام، کتاب را به یک سو گذاشتم؛ ولی هنوز نوع دلتنگی در من بیدار بود. خواستم به بیرون بروم، به بازار چون شام نزدیک بود. هنوز از خانه بیرون نشده بودم که کودکم فریاد برداشت و چنگ در دامنم افگند که مرا با خود ببر! گفتم باشد برویم. در راه که میرفتیم کودک از هر دری سخن میگفت فکر کردم که زندگی اش چقدر زیبا و چقدر کوچک است. چه آرزوهای زیبا و کوچکی دارد. بیچاره هنوز از آن سوی پرده بی خبر است. من به تجربه دریافته بودم که این همه شیرین زبانی ها مقدمۀ طرح تقاضا ییست و بی آنکه چیزی بگویم منتظر چنان لحظه یی بودم، تا این که شنیدم که می گفت:
پدر اونه خربوزه! پدر اونه خربوزه!

گفتم ها خربوزه، و بعد خاموش ماندم. کودک هم خاموش شد. دیدم که سکوت من هیجان کودک را خاموش ساخته است. مثل آن بود که بلور رنگین آرزوهای کوچکش روی تخته سنگ سیاه نا امیدی فرو افتاده و درهم شکسته است. فکرهای پریشانی در ذهنم هجوم آوردند، مثل هجوم انبوه کلاغان که بر شاخه های بلند باغ می نشینند و قارقار بدبختی را و شب را و سیاهی را صدا میزنند. در هجوم این همه صدا های نا مطبوع باز هم صدا یی شنیدم که چنان رشتۀ نوری از وسطه آن همه سیاهی تا پرده های گوش من عبور کرد: پدر برایم خروزه میخری!

این بار در صدای کودک هیجان نبود. نوع التماس بود، نوع ترس بود، نوع شرم بود و نوع تردید بود. این اجزا چنان باهم در آمیخته بودند و چنان حالتی به صدای او داده بودند که امکان کوچکترین مقاومت را از من می گرفت. دلم برایش سوخت. زیر چشم نگاه کردم که چشمایش را بالا انداخته بود و به چهرۀ من نگاه می کرد. شاید می خواست بفهمد که آیا به آروزیش می رسد یا نه؟

فکر کردم که کودک چقدر بدبخت است و برای یک آرزو کوچک چه اندازه تقلا می کند و تازه هیچ مطمین نیست که آیا پدر می تواند که این کوچکترین آرزو را بر آورد سازد یا نه؟ به گمانم که کودک در سیمای من حقیقت را خوانده بود، قدم هایش به سوی بساط خربوزه فروش تندتر شد. چون بر بساط رسیدیم کودک بی اختیار و با هیجان بر روی خربوزها دست می کشید و با انگشت کوچکش روی این یا آن خربوزه اشاره میکرد که پدر جان ایره بخر! خربوزه فروش در حالی که دستی به سر کودک می کشید گفت: حاجی صاحب چند سیر؟ اندکی مکث کردم و گفتم پاو به چند میدهی؟ گفت به سه هزار، گفتم یک پاو وزن کن. با بی میلی او چنین کرد.

خربوزه را چند توته کردم و به کودکم دادم. دیدم که با چی ولعی می خورد. از خودم بدم آمد.فکر کردم مسؤول گرسنه گی کودکانم هستم. مثل آن بود که کسی در ضمیرم صدا می زند: نه تو مسؤول نیستی .مسؤول آنهایی اند که قلم ترا شکسته اند، مسؤول آنهایی اند که شعرهای ترا چنان حسنک وزیر به حکم خلیفه بر دار کرده اند. مسؤول آنهایی اند که حنجرۀ ترا و صدای ترا که همۀ زندگی تو بود تیر باران کرده اند. باز هم صدایی دیگری در ذهنم مشیمه بست و شنیدم که می گفت نه هیچ کس مسؤول نیست. مسؤول همین قلم است. اگر با قلم آشنا نمی شدی روزگارت بدینجا نمی کشد. چون با قلم آشنا شدی و قلم بر مراد دل خویش کشیدی، دیگر این ترانه و آن سایۀ پنجه چنار را از یاد ببر.

قلم گفــتا کــه مـــن شاه جهانم
قلم کش را به جنت می رسانم


درخت چنین بگو مگوهایی همچنان در ذهنم شاخ و پنجه می کشیدند که دیگر باره باز صدایی سلسلۀ فکرهای زجر دهنده ام را از هم  پاشید. دیدم که کودکم پاره یی از آن خربوزه را خورده و پوستش را بر زمین انداخت. گویی با افتادن پوست خربوزه بر زمین مسابقه یی آغاز یافته است. دو سه کودک دیگر کم یا زیاد در سن وسال کودک من. آن جا بودند من نمی دانستم که منتظر چنین لحظه یی بودند، همین که پوست خربوزه بر زمین افتاد همه دویدند و آن که ازهمه جلوتر بود آن را ربود. و بی توجه به این که آن پوست خربوزه چقدر با خاک آلوده است، شروع کرد به خوردن آن؛ اما با ولعی بیشتر از ولع کودک من. شاید چیزی در آن مانده بود وشاید هم هیچ، چهرۀ فاتحانه یی داشت و دوتای دیگر با حسرت به سوی او نگاه می کردند.

کودکم توتۀ دیگر را به زمین انداخت دیگرها دویدند و چنان کردند که قهرمان اولی کرده بود. بدبختی کودکم را فراموش کردم. چی می توانستم بکنم؟ جز این که به خربوزه فروش گفتم یک پاو دیگر وزن کن او وزن کرد، کنار دستم نهاد آن را چند توته کردم. گفتم بچه ها!

دویدند دیدم پوست دستان شان چنان پوست سوسمار ها درشت بودند. پاها شان برهنه یا نیمه برهنه، لباس های شان دریده و پینه خورده، جای بکس مکتب، پیپ های آهنینی بر دوش. موهای شان ژولیده و گویی تمام گرد وغبار کابل را در لای موهای خویش گیر آورده اند. هنوز توته های خربوزه را تقسیم نکرده بودم که صدای لرزانی را شنیدم، روی بر گشتاندم، دیدم دست چروکیده و لرزانی از زیر چادری چرکین و پینه خورده ای به سویم دراز شده است.

پیره زنی با التماس می گفت: بچیم یک توته گگ هم بری مه! بچیم یک توته گگ هم بری مه!
تقریباً شام شده بود، به خانه بر گشتم دلتنگ تر از پیش، همین که به خانه در آمدم کودکم مانند کسی که فتح و افتخار بزرگی را نصیب شده باشد نتوانست که خاموش بماند و با تمام هیجانی که در وجود داشت فریاد زد:
مادر جان! مادر جان! پدرم برم خربوزه خرید! پدرم برم خربوزه خرید!
مادرش به سوی دستان من نگاه کرد و نگاه های من به سوی زمین دوخته شد!!!
شهر کابل سرطان ١٣٧٦