به برگۀ پیشـین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  

شهـــزادۀ خوشبخت

                                                                                 داستانی از اسکار وایلد ›‹ Oscar Wilde
                                                                                                   ترجمه: پرتو نادری 
      
مجسمۀ شهزادۀ خوشبخت در يكي از نقطه هاي بلند شهر قرار داشت. در چشمهاي مجسمه دو نگين آبي رنگ ميدرخشيدند و نگين سرخ رنگ ديگري در قبضۀ شمشير او جا به جا شده بود. مردم او را بسيار مي ستودند و راستي هم كه مجسمۀ شهزاده خوشبخت بسيار زيبا و ستودني بود. زنان و مردان به شهزاده دلبسته بودند. مردان شهر وقتي خسته و نا امید به مجسمه ميرسيدند، زير لب زمزمه ميكردند، خوب است که در اين جهان دست كم كسي پيدا ميشود كه خوشبخت است.

وقتي كودكان در شبهاي مهتابي ميگريستند، مادران آرزو ميكردند كه كاش كودكان شان به مانند شهزادۀ خوشبخت با گريستن بيگانه ميبودند.آنها فكر ميكردند كه شهزادۀ خوشبخت حتي در خواب خويشن نيز براي چيزي نگريسته است. در يكي از شبها پرندۀ كوچكي بر فراز شهر پرواز ميكرد. هفته هاي مي شد كه جفت او به سوي سرزمينهاي جنوب پرواز كرده بود. پرنده تنها بود و در اين انديشه بود كه در كجاي شهر آشياني بيارايد تا آن جا از سرماي شب در امان بماند.

ذهن پرنده را اين پرسشهاي پرساخته بود كه نگاهش به مجسمۀ شهزادۀ خوشبخت افتاد. پرنده باخود گفت همين جا، براي خود آشياني درست ميكنم. جاي زيباييست و هواي تازه يي هم دارد. پرنده به سوي مجسمه نزديك شد و پرپر زنان بر روي پاي هاي او فرود آمد. نگاهي به چهار سوي خويش افگند و آرام با خویشتن زمزمه كرد كه خوب ديگر مالک يك آشيانۀ طلايي هستم. پرنده خود را براي استراحت آماده ساخت و اما تاخواست سر خويش در زير بال فرو ببرد كه ناگهان قطرۀ درشت باراني بروي فرو چكيد. پرنده تعجب كرد و با خود گفت اين ديگر چه چيز عجيبيست؟ در آسمان كه حتي پاره ابري هم به چشم نميخورد. ستاره گان در فضاي آبي ميدرخشند. اين باران از كجاست كه مي آيد. چه آب و هوايي ناگوارايي!

پرنده هنوز از اين انديشه ها رهايي نيافته بود كه قطرۀ ديگري فرو افتاد. شگفتي پرنده بيشتر شد. به مجسمه انديشيد و از خود پرسيد مگر اين مجسمه را از چه چيز ساخته اند كه حتي نميتواند جلو قطره باراني را هم بگيرد!

بايد از اين جا بروم! بايد ازين جا بروم! حتماً حفرۀ يك دودكش بهتر از اين است كه اين جا بمانم! پرنده بالهايش را تكان داد و تا خواست پرواز كند كه قطرۀ ديگري فروچکید و پرنده را تر ساخت، پرنده ديگر بي حوصله شده بود و با بي حوصله گي سري به بالا تكان داد. با تعجب ديد كه چشمهاي قشنگ مجسمه از اشك لبريز است و اشكها آرام آرام روي گونه هاي طلایي او ميلغزند. صورت طلايي و اشك آلود مجسمه در روشنايي مهتاب درخشش ديگري يافته بود. غمي در دل پرنده فشرده شد، احساس كرد كه نسبت به شهزاده رقتي در دلش بيدار شده است. پرنده با صداي اندهگين و آرامي از مجسمه پرسيد، تو كيستي؟
مجسمه گفت: من شهزادۀ خوشبخت هستم.
پرنده پرسيد، پس بااين خوشبختي چرا اين همه اشك ميريزي؟ آخر نگاه كن كه من كاملاً در اشكهاي تو تر شده ام!

مجسمه گفت: وقتي كه من زنده بودم، مفهوم گريستن را نميدانستم، اشك را نميشناختم، من در قصر بزرگ و زيبايي زنده گي ميكردم. قصري كه دروازه هاي آن به روي همه غم و اندوه جهان بسته بودند. غم و اندوه را در آن قصر راهي نبود. روز ها در باغي با دوستانم سر گرم شاد كامي بودم و شبانه ها در سالون بزرگي به پايكوبي ميپرداختم. به دور باغ ديوار بلندي كشيده شده بود و همه چيز در باغ زيبا بود. حتي گاهي هم در باره آن سوي ديوار نينديشيده بودم كه آیا چيزي به نام زنده گي آن جا در آن سوی دیوار های باغ وجود دارد يا نه؟ همه چيز براي من در همان باغ خلاصه ميشد. ديگران عادت كرده بودند كه مرا شهزادۀ خوشبخت صدا بزنند به راستي هم كه من خوشبخت بودم، اگر خوشگذاراني را بتوان خوشبختي گفت!

وقتي مرگ به سراغ من آمد و مرا از آن باغ بيرون كشيدند و اين جا آوردند و در اين نقطۀ بلند شهر قرار دادند. حالا من از اين جا همه جا را ميبينم. بدبختي و بيچاره گي شهر خويش را و مردم خويش را ميبينم. من قلبي دارم كه از پاره سربي ساخته شده است و من نميتوانم كه آن را تغيير بدهم و مي گريم. اين مسأله پرنده را به تعجب عميقي واداشت. آهسته، بي آن كه بخواهد شهزاده بشنود با خود گفت مگر مجسمۀ شهزادۀ خوشبخت را كاملاً از طلاي ناب نساخته اند؟‌ صداي مجسمه، پرنده را از انديشه هايش بيرون ساخت كه ميگفت:

نگاه كن! نگاه كن دور تر از اين جا در آن گوچۀ تاريك من خانۀ محقري را ميبينم كه يكي از پنجره هايش گشوده است. در كنار پنجره زني بر چوكي نشسته، که صورت نازك و اندوهگيني دارد. نيش سوزن دوزنده گي هزاران زخم بر سرانگشتان دستانش پديد آورده است، سرانگشتان دستان او درد مي كشند. او روز ها قشنگترين گلها را بر لباسهاي زنان ثروتمند شهر ميدوزد. آنان آن لباسهاي زيبا و گلدوزي شده را ميپوشند و بعد در محافل و دعوتهاي مجلل اشتراك ميكنند. آن سوتر در يكي از گوشه هاي اتاق، كودك بيمار او در بستر افتاده است و از تب سوزاني رنج ميكشد. كودك از مادر شربت نارنج ميخواهد، مگر مادر چيزي ندارد كه براي او بدهد به جز آب دريا. كودك آب دريا را نميخواهد و ميگريد.

پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! آيا ياقوتي را كه در قبضۀ شمشير من جا دارد، براي آن زن خواهي برد؟ تو ميبيني كه پاهاي من اين جا به زمين بسته شده اند و من نميتوانم گامي بردارم.
- آخر من بايد بروم. جفت من در مصر انتظار مرا ميكشد. او همين حالا بر روي موجهاي دريا بالا و پائين پرواز ميكند و براي گلها نغمه ميسرايد.
- پرستو! پرستوى پرستوي كوچك! براي شهزاده بهانه نياور! شبي را اين جا با من بمان و پيام آور من باش! آخر آن كودك بسيار تشنه است و آتش غم در دل مادرش زبانه ميكشد.
- من انديشه يي ندارم. من كودكان را دوست ندارم. تابستان گذشته در كنارۀ درياي آشيانی داشتم. آن جا كودكان هر روز مرا به سنگ ميزدند و هيچ رعايت زنده گي مرا نداشتند.از دست آنهاست كه ما پرستو ها بايد به جاهاي دوري پرواز كنيم. سخنان پرنده، شهزادۀ خوشبخت را اندوهگين ساخت و دريافت كه پرنده از كودكان خاطرۀ خوشي ندارد.

هرچند هوا بسيار سرد شده بود؛ ولي پرنده سرانجام راضي شد تا شبي را همين جا با شهزادۀ خوشبخت بماند و پيام آور او باشد. پرنده روي قبضۀ شمشير شهزاده پرزد و ياقوتي را كه آن جا قرار داشت بركند و به سوي شهر پرواز كرد و خود را به آن خانۀ محقر رسانيد. كودك در بستر بيماريش بي تابي ميكرد و مادرش خسته و افسرده به خواب فرو رفته بود. پرنده آن ياقوت را روي ميز، كنار دست زن رها كرد و بعد چندين بار و چندين بار پَرپَر زنان به دور بستر كودك چرخيد و جريان هواي تازه را به سوي پيشاني كودك جاري ساخت. كودك جريان هوا را احساس كرد و زير لب زمزمه كرد كه چه هوايي گوارايي! حتماً بيماري من پايان خواهد يافت و به خواب عميقي فرو رفت.

پرنده آنچه را كه انجام داده بود براي شهزادۀ خوشبخت قصه كرد. پرنده مي گفت: حالا هر چند هوا سرد است؛ اما من گرماي لذت بخشي را در وجود خود احساس ميكنم.
شهزاده گفت: اين به دليل آن است كه تو كار نيكي را انجام داده اي، پرنده از گفتۀ شهزاده به فكر فرو رفت و آرام آرام خواب بر وي غلبه كرد و سر زير بال برد.همين كه شب به پايان آمد و سپيده بر كرانه ها تابيد. پرنده رو به سوي دريا پرواز كرد. پرنده در اين انديشه بود كه بايد حتماً شب، سفر خويش را به مصر بياغازد. او تمام روز را بر روي شهر و بر روي دريا پَر زد. اما وقتي كه مهتاب در آسمان چهره گشود دوباره به سوي شهزاده بر گشت و براي شهزاده گفت: آيا پيغامي به سرزمين مصر داري؟ من همين لحظه آهنگ سفر دارم.
پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! براي شهزاده بهانه نياور آيا تو نميخواهي بيشتر از يك شب اين جا با من بماني؟
- پرستو جواب داد: در مصر جفت من در انتظار من است او فردا بر روي موجها و در كنار آبشارها پرواز خواهد كرد.

- پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! نگاه كن، دورتر از اين جا در شهر، مرد جواني را ميبينم كه بر چوكي نشسته و روي ميزش از ورقهاي پراگنده پوشيده شده است. گلدان شيشه يي در كنار او جا دارد و شاخه هاي پژمردۀ گل در آن گلدان ميميرند. مرد جوان ميخواهد نوشته يي را به پايان آورد؛ اما سرما و گرسنه گي او را ناتوان ساخته است و ديگر قدرت نوشتن ندارد. در اجاق خانۀ او جرقه يي از آتش نيست.در قلب مهربان پرنده رقتي برانگيخته شد و نا چار موافقت كرد تا شب ديگري را نيز همين جا با شهزاده سپري كند. وقتي پرنده خواست تا ياقوت سرخ رنگ ديگري را از قبضهء شمشير شهزاده بركند، شهزاده گفت من ديگر ياقوت سرخ رنگي ندارم. مگر چشمهاي من از ياقوتهاي كبودي ساخته شده كه هزاران سال پیش از سرزمين هند آورده شده اند. تو بايد يكي از اين ياقوتها را براي آن مرد جوان ببري.

پرنده با گريه گفت: شهزادۀ عزيز! من نميتوانم اين كار را انجام بدهم. من چگونه ميتوانم نگين چشمهاي تو را بر كنم.
- پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! تو اين كار را انجام خواهي داد. من براي تو دستور ميدهم!
پرنده فرمان شهزاده را به جای آورد و ياقوت كبود يكي از چشمهاي شهزاده را بيرون كشيد و رو به سوي شهر پرواز كرد.او به آساني از روزنه يي داخل خانۀ مرد جوان گرديد و بي آن كه مرد شرفۀ بالهاي او را بشنود، ياقوت را در ميان گلهاي پژمردۀ گلدان افگند. فرداي آن شب باز هم پرنده به سوي بندرگاه پرواز كرد و روي كشتيي نشست. پرنده منتظر حركت كشتي بود و پيوسته با خود تكرار ميكرد كه: من به مصر ميروم . من به مصر ميروم؛ ولي هيچ كسي به گفتۀ او توجهي نكرد. روز به پايان آمد و روشني ماه دوباره بر كرانه ها تابيد. پرنده باز به سوي شهزادۀ خوشبخت بر گشت و به اوگفت: شهزادۀ خوشبخت خداحافظ من روانۀ مصر هستم.

پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! براي شهزاده بهانه نياور آيا تو نميخواهي يك شب ديگر را همين جا با من بماني؟
پرستو پاسخ داد همين حالا در شهر تو زمستان است و به زودي برف خواهد باريد. در حالي كه در مصر خورشيد گرم بر درختان ناژو ميتابد.
شهزادۀ عزيز! من بايد بروم، ولي هيچگاهي ترا فراموش نخواهم كرد. بهار آينده براي چشمهاي تو براي قبضۀ شمشير تو يا قوتهاي سرخ و كبود خواهم آورد.
پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! براي شهزاده بهانه نياور! نگاه كن آن جا در آن پائين در آن چهار راهي دخترك گوگرد فروشي را ميبينم كه گوگرد هايش روي زمين نمناك افتاده وتر شده اند. او گريه ميكند و اگر نتواند كه گوگردهايش را بفروشد پدرش او را شكنجه خواهد داد. ياقوت چشم ديگر مرا بيرون بكش و آن را براي دخترك برسان تا از شكنجۀ پدر درامان بماند.
پرستو گفت من يك شب ديگر همينجا با تو خواهم ماند،اما آنچه راكه از من خواهش داري نميتوانم به آنجام برسانم من چگونه يگانه ياقوت چشم ترا از تو بر كنم.

- پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! تو اين كار را انجام خواهي داد. من به تو فرمان ميدهم.
پرنده باز هم فرمان شهزاده را به جاي آورد. از چشم شهزادۀ خوشبخت آن ياقوت كبود را بر گرفت و رفت سوي دخترك و آن را برای او رها كرد. دخترك همين كه چشمش به ياقوت افتاد، دلش از هيجان لبريز شد و گفت: آه خدايا اين چه شيشۀ زيبا و درخشانيست. در حالي كه ياقوت را محكم در كف دست خويش گرفته بود خندان و شادمان به سوي خانه دويد. پرنده وقتي كه دوباره برگشت به شهزاده گفت كه اي شهزادۀ خوشبخت! حالا تو هر دو ياقوت چشم هايت را از دست داده اي و ديگر چيزي را نميتواني ديد. من براي هميشه همينجا با تو خواهم ماند.

- نه تو بايد به سوی مصر پرواز كني!
پرنده در پاسخ گفت: من ديگر همينجا خواهم ماند. من ديگر همينجا با تو خواهم ماند. و روي پاي هاي شهزاده به خواب رفت. فرداي آن شب پرنده تمام روز را بر شانۀ شهزاده نشسته بود و از ماجراهاي شگفتي انگيزي كه در سرزمينهاي مختلف بروي گذشته بود، حكايت ميكرد.
پرنده ميگفت: در سرزميني مار بزرگ و سبز رنگي بود كه در درختان بلند ناژو ميخوابيد و بيست مرد در خدمت او بودند و او را از كيك كريمدار غذا ميدادند.

پرنده ميگفت من مردي را ديده ام كه اندام بسيار كوچكي داشت و بر درياچه هايي كه روي برگهاي پهن و بزرگ قرار داشتند به زيبايي كشتي ميراند و پيوسته با پروانه ها در جنگ بود.
- پرستوي مهربان! اين چيزها كه گفتي به راستي تعجب برانگیز است؛ اما تعجب برانگيزتر از اين چيزها، زنده گي مردم است. تو برو بر روي شهر من پرواز كن و از چيزهاي كه ميبيني براي من بگو!

پرستو بر روي شهر پرواز كرد و ديد كه ثروتمندان در خانه هاي قشنگ و مجلل شان بدون كوچكترين دغدغه يي زنده گي ميكنند در حالي كه مردمان فقير شهر با چهره هايي پريده رنگ در كوچه ها و پسكوچه هاي شهر سرگردانند. پرستو ميديد كه در كوچه هاي تاريك شهر كودكان گرسنه اند، كودكان نميخندند. كودكان غوغاي شادمانۀ كودكي را فراموش كرده اند. چون شهزادۀ خوشبخت اين قصه ها را از زبان پرنده شنيد با صداي اندوهناكي به او گفت: من از طبقۀ نازك طلا پوشيده شده ام. تو پارچه پارچه از اين طلا برگير و به مردمان فقير شهر نثار كن. روزها مي گذشتند و پرستوي كوچك هر روز پارچه پارچه از مجسمۀ شهزادۀ خوشبخت بر ميكند و پارچه پارچه به فقيران شهر ميرساند. روزي پرنده متوجه شد كه ديگر پاچه طلايي روی مجسمۀ شهزاده خوشبخت به جا نمانده است و مجسمه آن رنگ پيشين خويش را از دست داده و سرا پا به رنگ خاكستري تيره درآمده است.اما كودكان كوچه هاي تاريك شهر ديگرگرسنه نبودند. رنگ چهره هاي شان گلابي شده بود.غم را و گرسنه گي را از ياد برده بودند. شادمانه ميخنديدند. در كوچه ها با هم بازي ميكردند و با هياهويي كه از آن بوي شادماني مي آمد فضاي كوچه ها را پر ميساختند.

برف باريهاي زمستان آغاز يافته بود و برف با نفس سردش روز تا روز پرنده را ناتوان تر ميساخت. هر روز كه ميگذشت پرنده بيچاره تر و ناتوان تر ميشد. با اين حال هيچ در فكر آن نبود كه شهزاده را ترك كند. در دل خويش محبت ژرفي نسبت به شهزاده احساس ميكرد. پرنده روزها به سوي خبازيهاي شهر پرواز ميكرد و آنجا به جستجوي نان ريزه ها مي پرداخت تا درد گرسنه گي خود را تسكين دهد. شبانه ها وجودش را با به هم كوبيدن بالهايش گرم ميساخت. سرانجام روزي پرنده دريافت كه لحظه هاي آخر زنده گي او فرا رسيده است و به زودي خواهد مرد. پرنده انديشيد كه فقط همانقدر نيرو در جسم خويش دارد تا بار آخرين بر شانۀ شهزاده پرواز كند و بگويد كه: شهزاده عزيز خدا نگهدار!

پرنده چنين كرد و اما شهزاده به فكر اين كه پرنده هواي سفر مصر در سر دارد، در پاسخ گفت:
پرستو! پرستو! پرستوي كوچك! من بسيار شادمانم كه سرانجام تو به مصر خواهي رفت. تو مدت زيادي را همينجا با من سپري كردي. من از تو سپاسگزارم، اما پيش از رفتن از تو ميخواهم تا رخساره هاي مرا با بالهاي خويش پاك كني. براي آن كه محبت تو در قلب من جاي گرفته است و من ترا دوست دارم. پرنده همۀ نيرويش را در بالهايش گرد آورد و با كوشش فراوان آن قدر در برابر گونه هاي شهزاده پر زد و پر زد تا اين كه همۀ نيروي زنده گي در پرنده پايان يافت و پرنده در يك لحظۀ ‌كوتاه از آن اوج فرو افتاد و روي پاهاي شهزاده جان داد، اما هنوز لحظۀ نگذشته بود كه صداي غريبي از درون مجسمه به گوش آمد، مثل آن بود كه چيزي در نهاد مجسمه با صداي اندوهناكي فرو شكست و راستي هم كه قلب سربي شهزادۀ خوشبخت ترکیده و از ميانه دو نيم شده بود.

شهر کابل زمستان ١٣٧۴ خورشیدی