شاخه یی از جنگل خورشید
ایا انبوه سرگردان!
نشسته خسته گان بر ساحل بُن بَست
شما آیا نمی دانید
که آن جا کودک روح شما در کوچه های ترس می نالد
شما آیا نمی دانید که آن آوارۀ غمناک
نشان روزن معراج را در دخمه های خاک می جوید
شما آیا نمی دانید!
ایا انبوه سرگردان!
که دستی از دیار ابرهای تیرۀ چرکین
چنان خصمانه در یک لحظۀ کوتاه
بلور روشن مهتاب را بر برجگاه آسمان بشکست
که شب این گرزه مار، این افعی نیرنگ
کنون در خواب راحت خواب فتح آشیان نور می بیند
شما آیا نمی دانید!
شما ای رهروان جاده های پُر غبار باد
که آن جا از فراز تپه زار مُرده ریگ تیرۀ تاریخ
نشان برج های آذرین سرزمین صبح پیدا نیست
و آن جا هیچ گاهی هیچ
بهارانه شکوه سبز
درون جویبار نازک رگ های گل های بیابانی نمی جوشد
چرا بی هوده انگارید
که دریا از نهنگ موج ها خالی است
چه ناپاکیزه پنداری
شما ای از گزند بادهای سَرد آزرده
که از آن سوی دیار کبود نیل
کسی با آن عصای سبز خود در دست می آید
و من آسوده از تردید می دانم
که دستان بلندش شاخه یی از جنگل خورشید می باشد
و فریاد به خشم آلودۀ هر موج؛ موج نیل
به گوش من همی گوید
که او آن جا درون وادی ایمن
در آن سرمای دهشتناک جان فرسا
برای دانۀ مرجانی آتش
رۀ دوری به سوی نخل، نخل نور بُبریده
زندان پلچرخی دلو ١٣٦۴